کد خبر: 1320820
تاریخ انتشار: ۰۸ مهر ۱۴۰۴ - ۲۳:۰۰
صادق پارسا

وقتی از «خلاقیت گمشده» سخن می‌گویم، منظورم نفی ذاتی بودن خلاقیت نیست. سخن از چیزی است که در وجود ما هست، اما ما آن را در میان توانایی‌های فردی و اجتماعی خود نشناخته‌ایم. چیزی شبیه گنجی که وجود دارد، اما از دیده پنهان مانده‌است. حالا باید آن را جست‌و‌جو کنیم و دوباره بیابیم. 
نمی‌خواهم وارد ادبیات و نظریه‌های خلاقیت شوم. قصه‌ای واقعی برایتان می‌نویسم؛ اتفاقی که خودم تجربه کرده‌ام. قضاوت با شماست. مگر نه اینکه بسیاری از نظریه‌ها، از دل همین تجربه‌ها و رفتار‌ها زاده شده‌اند؟
در سال ۱۳۵۱، «مرکز تحقیقات کاربرد مواد رادیواکتیو» را در دانشگاه صنعتی شریف پایه‌گذاری کردیم. دو سال بعد این مرکز به سازمان تازه‌تأسیس «انرژی اتمی ایران» پیوست. از همان ابتدا روشن بود که سازمان برای فعالیت‌هایش به سوخت هسته‌ای، یعنی اورانیوم، نیاز دارد. بنابراین، برنامه اکتشاف معادن اورانیوم آغاز شد. 
در آن سال‌ها، سوئد جزو معدود کشور‌هایی بود که فناوری این حوزه را داشت. برخلاف بسیاری از کشور‌های غربی، فضای علمی و سیاسی سوئد بازتر بود؛ هم به دلیل تفکر سوسیالیستی شهروندان و هم حکومت سوسیال‌دموکرات و هم به خاطر دانشمندانی که برای علم مرزی قائل نبودند. به همین دلیل، امکان همکاری فراهم شد. بهمن ۱۳۵۳ برای آموزش در زمینه اکتشاف اورانیوم به مراکز تحقیقات هسته‌ای سوئد رفتم. 
در همان روز‌های نخست، استادی فرهیخته را دیدم که به‌زودی دریافتم نقش یک مربی واقعی را برایم ایفا می‌کند؛ نقشی که بعد‌ها فهمیدم چه اندازه بر سرنوشت من اثر گذاشت. او زود فهمیده بود مشکل اصلی من، کمبود اعتمادبه‌نفس است. واقعیت هم همین بود. بسیاری از جوانان آن روزگار – و شاید هنوز – ناخواسته باور داشتند که «اروپایی‌ها بیشتر از ما می‌فهمند!»
با وجود حافظه قوی و دانسته‌های فراوان، جرئت ابراز نظر نداشتم. استاد، دقیقاً از همین نقطه وارد شد. دانشگاه‌های سوئد به‌جای پر کردن ذهن دانشجو، تلاش می‌کردند قدرت اندیشیدن او را پرورش دهند. آنها به دنبال تربیت کسانی بودند که بتوانند از دانش و منابع موجود، راه‌حل بسازند. 
او برای من برنامه‌ای درازمدت طراحی کرده‌بود، بی‌آنکه خبر داشته‌باشم. نخست مرا «دایره‌المعارف متحرک» نامید. هر کس پرسشی علمی داشت، به من ارجاع داده می‌شد. همین روش ساده، کم‌کم مرا به بازشناسی خود و بازیافت اعتمادبه‌نفسم رساند، اما استاد، مرحله بعدی را در آستین داشت. 
از آنجا که تنها خارجی آنجا بودم و کسی را نداشتم، استاد حتی روز‌های تعطیل هم کنارم بود. یک‌بار مرا به کلبه تابستانی‌اش در جنگلی انبوه، کنار دریاچه‌ای زیبا برد. در جنگل روی مقدار قابل‌توجهی از برگ و ذرات چوب خرد شده قدم می‌زدیم، درباره موضوعات علمی بحث می‌کردم و محاسبات عجیب‌وغریب انجام می‌دادم که از مواد کف جنگل‌های سوئد می‌توان معادل دو نیروگاه هسته‌ای انرژی استحصال کرد. قدرت ذهنم را به رخ استاد می‌کشیدم. استاد هم با صبر گوش می‌داد و تحسین می‌کرد. 
کنار کلبه، چشمم به جعبه‌ای چوبی افتاد که روی تنه درخت کاجی نصب شده‌بود. بی‌درنگ و بدون اندیشیدن پرسیدم:
– این صندوق پستی چرا این‌قدر بالا گذاشته شده‌است؟ پستچی چطور نامه‌ها را می‌اندازد؟
استاد خونسرد گفت: «پستچی‌ها نردبانی روی باربند ماشین دارند، بالا می‌روند و نامه‌ها را می‌اندازند.»
با شوق پرسیدم: «شما چطور نامه‌ها را برمی‌دارید؟»
نردبانی نشان داد و گفت: «من هم یکی از اینها دارم.»‌
می‌خواستم پرسش دیگری در این زمینه مطرح کنم که ناگهان با لحنی متفاوت گفت: «می‌شود دهنت را ببندی و دیگر چیزی نپرسی؟»
باورم نمی‌شد! با آن همه محاسبه و اعتمادبه‌نفس تازه‌یافته، انتظار چنین برخوردی را نداشتم. نزدیک بود گریه کنم، اما او بلافاصله ادامه داد: «مدت‌ها منتظر چنین لحظه‌ای بودم. خوشحالم زودتر از آنچه فکر می‌کردم، رسید. این جعبه، صندوق پستی نیست. در زمستان‌های طولانی و پر برف، پرندگان گرسنه می‌مانند. ما در این جعبه‌ها برایشان دانه می‌ریزیم. تو چطور چنین چیزی را درک نکردی؟ آنقدر ذهن خود را از محفوظات پر کرده‌ای که درست دیدن و درست اندیشیدن را از دست داده‌ای.»
بعد آرام‌تر افزود: «وقتی تو را دایره‌المعارف متحرک نامیدم، برای تحسین نبود. می‌خواستم بفهمی آنچه در ذهن اندوخته‌ای، در هر کتابخانه‌ای یافت می‌شود. دانستن لازم است، اما کافی نیست. ذهن باید فراتر برود. باید بیاموزی درست شنیدن، درست دیدن و درست اندیشیدن یعنی چه.»
پرسیدم: «راه چاره چیست؟ چه باید بکنم؟»
گفت: «مدتی کار علمی را کنار بگذار و به کار حرفه‌ای بپرداز.» پیشنهادش را پذیرفتم. 
مدتی کارگر جوشکاری بودم. آخر هفته‌ها را با استاد به گردش می‌رفتیم. از طبیعت می‌گفتیم، از مالیات و هوا و جامعه و هر از گاهی می‌پرسید فلان چیز را در فلان جا که از آن عبور کردیم، دیدی؟ صدای فلان پرنده را شنیدی؟ 
و کم‌کم، اتفاقی افتاد. درون من داشت چیزی عوض می‌شد... 
آن دیدن‌ها، شنیدن‌ها و فکر کردن‌ها، ذهنم را زنده کرد. یاد گرفتم چگونه خلق کنم. موتور فکرم روشن شده‌بود. شهامت ابداع پیدا کرده‌بودم. حالا دیگر می‌توانستم به کشف و اختراع فکر کنم؛ و این گونه بود که توانستم به یک اعتماد به نفس حقیقی دست پیدا کنم. چیزی که همیشه مدیون آن استاد سوئدی که معجزه مربیگری را می‌دانست، هستم؛ و آن صندوق پستی کذایی...! 
*این داستان برگرفته از یک اتفاق واقعی است.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
captcha
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار